همان کت و شلوار روشن راه راه ... همان پیراهن سفید ... همان کروات سورمه ای گلدار ... همان سر نیمه طاس ... همان سبیل قیطانی ... همان نام خانوادگی ... اما مردی که روی سفره ی عقد کنار زن نشسته ، مرد درون قاب عکس روی دیوار نیست.
بنا به گزارش آکاایران : مرد کوری که عاشق زن زیبایی شده بود. سر انجام توانست رضایت او را جلب کند و با او ازدواج نماید وقتی تنها شدند، زن از مرد پرسید :
- از من چه انتظاری داری؟
- مرد کور گفت : به من دروغ بگو.
- بارزترین نشانه ی حماقت این است که آدم فکر کند هرچه می گوید صد در صد است.
- شما به حرفتان اعتقاد دارید؟
- صد در صد!
خواب رستم که طولانی شد، حوصله ی رخش سر رفت... با سمش روی خاک نوشت:
- من رفتم سمنگان ، دلواپس نباش
مقتول در آخرین دقایق عمرش به قاتل گفت:
به عنوان آخرین آرزو اجازه می دهید پیشانیتان را ببوسم؟
قاتل این درخواست مسخره را پذیرفت.
مقتول لبهایش را به پیشانی قاتل چسباند و آنجا را حریصانه بوسید.
ساعتی بعد پلیس به راحتی قاتل را دستگیر کرد.
خانواده ی عروس پرسیدند: داماد برای گذران زندگیش چه دارد؟
گفتند : دوتا چوب زیر بغل
فروشنده پرسید: داماد برای پرداخت بهای خریدهای عروس خانم چه دارد؟
گفتند : دوتا چوب زیر بغل
مرده شور پرسید :
میت برای پرداخت پول کفن و دفن چه دارد؟
گفتند : دوتا چوب زیر بغل.
- حاضری بابا؟
- حاضرم
- یک، دو، سه ... حرکت!
دوچرخه ی پسر از ویلچر در جلو زد.
مهسا رضایی – بخش ادبیات تبیان