جای همین روژ سرخ بود. روی لیوانها پیدا نبود، اما لبه فنجانهای استخوانی رنگ جابه جا سرخ میشد. اوایل تا مدتها به فنجانها خیره میشدم، به جای لبهایش. اما بعدها...
سیامک گلشیری در سال 1347 در اصفهان متولد شده. تحصیلاتش را تا سطح فوق لیسانس زبان و ادبیات آلمانی ادامه داده. فعالیت ادبی اش را به طور جدی از سال 1371 آغاز کرده. اولین مجموعه داستانش "از عشق و مرگ" در سال 1377 منتشر شد. در همان سال مجموعه آثار ولفگانگ برشرت در یک مجلد با نام "اندوه عیسی" با ترجمه او منتشر شد.
در سال 1379 مجموعه داستان "همسران" و رمان "کابوس" را از او انتشارات نگاه منتشر کرد. رمان "میراث" اثر هاینریش بل را همان سال انتشارات نگاه منتشر کرد. در سال 1380 دو رمان دیگر از او منتشر شد: "شب طولانی" و "مهمانی تلخ".
در سال 1381 رمان "نان آن سالها" اثر هاینریش بل را ترجمه کرد که انتشارات نقش خورشید منتشر کرد. رمان دیگر او "نفرین شدگان" توسط انتشارات نگاه روانه بازار کتاب شده است سیامک، پسر احمد گلشیری، مترجم و برادرزاده هوشنگ گلشیری، داستان نویس فقید است.
رژ سرخ
در خانه را که باز کردم، چشمم افتاد به پاکت نامه ای که روی پلهی اول افتاده بود. دولا شدم. همان جا روی زمین اسم و نشانی را خواندم. مال من نبود. از پلهها که بالا میرفتم، گذاشتمش جلو آپارتمان طبقهی دوم، روی جاکفشی. همان جا هم دست کردم توی جیبم و دسته کلیدم را درآوردم. آهسته از پلهها بالا رفتم.
جلو در طبقهی سوم، کیفم را دادم آن دستم و کلید را فرو کردم توی قفل و چرخاندم. در آپارتمانم را که باز کردم، دیدم شبنم جلو در ایستاده. قاشق چوبی بزرگی دستش بود. گفتم: «تویی!»سرش را تکان داد و لبخند زد. «هر روز این قدر دیر میآی؟» آمد جلو و کلیدی را نشانم داد. گفت: «این کلیدو خودت بهم دادی. یادته که؟» گفتم: «آره.»
کلید را مدتها پیش برایش ساخته بودم، یعنی همان اوایل که با هم آشنا شده بودیم، ولی هیچ وقت از آن استفاده نکرده بود. به خاطر همین هم تقریبا فراموش کرده بودم.گفتم :«تو که دیشب گفتی دیگه نمیخوای قیافه نحس منو ببینی!» «لوس نشو.» رفت توی آشپزخانه. بلند گفت: «حدس بزن چی دارم واسهت درست میکنم؟» چیزی نگفتم. رفتم توی اتاق خواب. باز بلند گفت: «حدس زدی ؟» بلند گفتم: «چلو قرمه سبزی.»
کتم را درآوردم و توی کمد آویزان کردم. میخواستم دکمههای پیراهنم را باز کنم که دیدم دو دست از پشت سرم آمد و روی چشمانم قرار گرفت. «از کجا فهمیدی، کلک؟»
صدایش را کلفت کرده بود، مثل بعضی وقتها که از پشت تلفن صدایش را عوض میکرد و خودش را به اسم مردها معرفی میکرد. بار اول که این کار را کرد، نشناختمش. فکر کردم یکی از همکارهایم است. صدایش خیلی شبیه او شده بود. حتی لحن صدایش شبیه اوبود. چند کلمه ای با هم حرف زدیم و بعد من حال نامزدش را پرسیدم. گفت میخواهد همین الان ببیندم. تعجب کرده بودم. با این همه درآمدم گفتم یک جایی سر راه میآیم دنبالش. داشتم نشانی ام را هم میدادم که زد زیر خنده.
دوباره با همان صدا گفت: «از کجا فهمیدی، هان؟» «بوش تا اون پایین میاومد.»
هنوز دستش روی صورتم بود. یک لحظه احساس کردم بوی گوشت به مشامم خورد، بوی گوشت خام. با دستهایم دستهایش را از روی چشمانم برداشتم وب رگشتم. گفت: «این قدر خوشمزه شده که نگو.»
یک چیزی چسبیده بود گوشهی لبش. سبزی چیزی بود. با دست اشاره کردم برش دارد. گفتم: «چرا زحمت کشیدی؟ میذاشتی من میاومدم با هم یه چیزی درست میکردیم.» «لابد دوباره کنسرو تن ماهی!» «آره، با تخم مرغ.»
«تو یخچالت دیدم. پر از کنسرو تن ماهی و لوبیاس»
صدایش را کلفت کرده بود، مثل بعضی وقتها که از پشت تلفن صدایش را عوض میکرد و خودش را به اسم مردها معرفی میکرد. بار اول که این کار را کرد، نشناختمش. فکر کردم یکی از همکارهایم است. صدایش خیلی شبیه او شده بود. حتی لحن صدایش شبیه اوبود. چند کلمه ای با هم حرف زدیم و بعد من حال نامزدش را پرسیدم. گفت میخواهد همین الان ببیندم. تعجب کرده بودم. با این همه درآمدم گفتم یک جایی سر راه میآیم دنبالش. داشتم نشانی ام را هم میدادم که زد زیر خنده.
دوباره با همان صدا گفت: «از کجا فهمیدی، هان؟» «بوش تا اون پایین میاومد.»
هنوز دستش روی صورتم بود. یک لحظه احساس کردم بوی گوشت به مشامم خورد، بوی گوشت خام. با دستهایم دستهایش را از روی چشمانم برداشتم وب رگشتم. گفت: «این قدر خوشمزه شده که نگو.»
یک چیزی چسبیده بود گوشهی لبش. سبزی چیزی بود. با دست اشاره کردم برش دارد. گفتم: «چرا زحمت کشیدی؟ میذاشتی من میاومدم با هم یه چیزی درست میکردیم.» «لابد دوباره کنسرو تن ماهی!» «آره، با تخم مرغ.»
«تو یخچالت دیدم. پر از کنسرو تن ماهی و لوبیاس»
نشست لب تخت. پشت دستش را کشید به پیشانی اش. رفتم جلو آینه. دکمه بالای پیراهنم را باز کردم. وقتی شانه را برداشتم گفت: «قیافه ت داره یواش یواش شبیه کنسرو میشه.» خندید. سرم را بردم جلو، نزدیک آینه. انگشت اشارهام را کشیدم گوشهی چشمم. «بیا بریم. غذا حاضره.»
بلند شد و از اتاق بیرون رفت. موهای کنار گوشم را مرتب کردم وبه صورتم دست کشیدم. صبح آن قدر عجله کرده بودم که یادم رفته بود ریشم را بزنم. شانه را گذاشتم همان جا که بود. باز صدایش را شنیدم. «نمیخوای بیای، آقای کنسرو؟»
بلند شد و از اتاق بیرون رفت. موهای کنار گوشم را مرتب کردم وبه صورتم دست کشیدم. صبح آن قدر عجله کرده بودم که یادم رفته بود ریشم را بزنم. شانه را گذاشتم همان جا که بود. باز صدایش را شنیدم. «نمیخوای بیای، آقای کنسرو؟»
پیراهنم را درآوردم و تی شرت سیاه رنگم را پوشیدم. از بیرون صدای آهنگ ملایمی بلند شد. چند لحظهای جلو کمد به آن گوش دادم. از نوار کاستهای من نبود. برگشتم جلو آینه. داشتم تی شرتم را میکردم توی شلوارم که چشمم به روژ سرخ رنگی روی میز جلو آینه افتاد. برش داشتم و درش را باز کردم. نیمه پایین استوانه اش راچرخاندم تا نوک سرخ باریکش بیرون زد. چند لحظه ای به آن خیره شدم. بعد آوردم نزدیک دماغم و بو کردم. هر بار که چای میخورد یا نسکافه، سرخی لبهایش روی فنجان جا میانداخت. جای همین روژ سرخ بود. روی لیوانها پیدا نبود، اما لبه فنجانهای استخوانی رنگ جابه جا سرخ میشد. اوایل تا مدتها به فنجانها خیره میشدم، به جای لبهایش. اما بعدها زود میشستم شان. داشتم نیمه پایین استوانه را میچرخاندم که بلند گفت: «چه کارمیکنی؟»
صدای آهنگ بلندتر شده بود. در روژ را بستم و گذاشتمش روی میز. رفتم توی آشپزخانه. میز را چیده بود، بشقابهای سوپ خوری، بشقابهای تخت، دو کاسه ماست و یک کاسه ترشی لیته. یک ظرف سالاد هم گذاشته بود وسط میز. گفت: «فقط یه چیزی یادم رفته » «چی؟» «نوشابه.»
میخواستم بگویم سالاد که هست یا یک همچین چیزی. نگفتم. نشستم پشت میز. کاسه سوپ را گذاشت وسط میز، کنار ظرف سالاد. بشقابم را برداشت.
داشت توی آن سوپ میریخت که یکدفعه دیدم بشقاب را گذاشت کنار کاسه سوپ. گفت: «داشت یادم میرفت.» با عجله از کیف دستی چرمی سیاهش، که روی پیشخان آشپزخانه بود، دو شمع بلند و باریک درآورد. یکی یکی روشن شان کرد و روی دو نعلبکی چسباند و گذاشت دو طرف میز، کنار بشقابها. به هرکدام از شمعها یک پروانه صورتی رنگ مومیبا بالهای بزرگ چسبیده بود. گفت: «میبینی چقدر خوشگلن!» سر تکان دادم. گفت: «خیلی رومانتیک شد.»
نمیدانم چرا یکدفعه یاد فیلم دراکولا افتادم. آنجا که بعد از چند قرن باز دراکولا مینا را میبیند و دوباره عاشق هم میشوند. اشکهای مینا توی دست دراکولا تبدیل به دانههای مروارید میشوند. یادم نمیآمد با هم شام خورده باشند و سر میز شمع روشن کرده باشند. با این همه یاد آن صحنهها افتاده بودم. خواستم برایش بگویم که گفت: «برای ساعت چهار و نیم دوتا بلیت سینما رزرو کردهم» «امروز بعد از ظهر؟« «آره، سینما عصرجدید.» «میخواستم بعد از ظهر بخوابم. دیشب تا دیروقت بیدار بودهم.خوب، بخواب. کسی جلوتو نگرفته. تا ساعت سه و نیم وقت داری بخوابی. چرا نمیخوری؟»
شروع کردم به خوردن سوپم و یکدفعه یاد قرار عصرم افتادم. باید سر ساعت پنج توی باشگاه بیلیارد میبودم. همین امروز صبح قرار گذاشته بودم. خودم تلفن زده بودم به اشکان و گفته بودم سر ساعت پنج آنجا باشد. قرار بود دو ساعتی ایت بال بازی کنیم. شاید یکی دو دست هم اسنوکر میزدیم. بعد میرفتیم مینشستیم یک جایی توی میدان کاج و شام میخوردیم. بعد هم میرفتیم پیاده روی. فرقی نمیکرد کجا. شاید همان حوالی میدان کاج قدم میزدیم.نیم خیز شد. قاشق بزرگ ظرف سوپ خوری را برداشت.میخواست باز برایم بریزد. گفتم: «دیگه نمیخوام» برایم چلو کشید با قرمه سبزی. قاشق اول را که گذاشتم توی دهانم، گفت «چطور شده؟» «عالییه.»
پاشد رفت سراغ قفسه بالای دست شویی. درش را باز کرد و بست. چندتا قفسه دیگر را هم باز و بسته کرد. داشت دنبال چیزی میگشت. بعد گفت: «پارچو کجا گذاشتی؟»
با سر به یکی از قفسههای پایین اشاره کردم، همان که کنار یخچال بود. پارچ شیشه ای را درآورد. ظرف ماست خودش را توی آن خالی کرد. بعد از یخچال آب آورد و دوغ درست کرد، با نمک مفصل. یاد کلید افتادم. یاد آن اوایل که تازه با هم آشنا شده بودیم. بعد از ناهارمینشستیم همین جا، مقابل هم و تا مدتها با هم حرف میزدیم.بعد او به سرش میزد دوغ درست کند یا ژله یا هر چیزی. اولین بار که دعوتش کردم اینجا، چندتا کتاب با خودش آورد و گذاشت توی کمد.
میخواست با هم بخوانیم شان. او بخواند و من گوش بدهم یا من بخوانم. فرقی نمیکرد. به هر حال هیچوقت چیزی برای هم نخواندیم. آن کتابها هنوز دارند پایین کمدم خاک میخورند. خمیازه ای کشیدم. پارچ دوغ را با دو لیوان گذاشت روی میز. گفت: «دیشب بعد از تلفن تو، سحر زنگ زد.» «خوب؟» برای خودش دوغ ریخت. «گفت جمعه بریم یه جایی. گفت فرشید یه جایی رو پیدا کرده نرسیده به رودهن. میگه خیلی قشنگه. گفت صبح زود راه بیفتیم.»
شعله شمع مقابل من دو سانتی تا پروانه فاصله داشت. فکر کردم وقتی شعله برسد به آنجا، اول بدن پر از شیارش را آب میکند و بعد بالهایش را. اما بالهایش بیش از اندازه بزرگ بود. معلوم نبود آنها هم آب شوند. شاید شعلهها تا مدتها روی بدن پروانهها باقی میماندند، تا وقتی بالها از گرما کاملا آب میشدند. گفت: «هان؟ نظرت چی یه؟» «چی؟»
«تو اصلا حواست به من هست؟ گفتم جمعه بریم یه جایی. خودمون هم میتونیم بریم.»
سر تکان دادم. گفتم میرویم همان جا که فرشید گفته. گفتم ساعت شش راه میافتیم. چیزی نگفت. میخواست باز برایم خورش بریزد. نگذاشتم. گفت: «سالاد بخور.» توی لیوانم دوغ ریخت. گفتم: «میخوام بخوابم » لبخند زد و سر تکان داد. گفت: «باشه، عزیزم.» بلند شدم رفتم توی اتاق. روتختی را پس زدم و دراز کشیدم.
از همان جا به آینه نگاه کردم و بعد به روژ سرخ. دوباره یاد فیلم دراکولا افتادم، صحنهای که دراکولا مینا را گاز میگیرد تا او را هم از جنس خودش کند. سرش را بالا میگیرد تا دندانهای نیشش بزنند بیرون و بعد خم میشود روی گردن مینا. وقتی دارد دندانهایش را فرومیکند توی گردن باریک و ظریف مینا، نامزدش با دوستانش سرمیرسند. پلکهایم را بستم و متوجه شدم صدای آهنگ قطع شده.
سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم. نه به دراکولا و نه به شمعهای روی میز که شاید دیگر حالا خاموشش شان کرده بود. شاید هم هنوز روشن بودند و تا حالا حتی بالهای پروانهها آب شده بود. هر دو دستم را گذاشتم زیر سرم. هیچ صدایی از بیرون نمیآمد. با خودم گفتم نشسته روی یکی از مبلهای تویهال. شاید هم روی کاناپه دراز کشیده بود. ولی بعد یک لحظه احساس کردم صدایی شنیدم. پلکهایم را باز کردم.
با آن پیراهن کرم و دامن گلدار سیاه رنگش ایستاده بود توی درگاه. خیره شده بود به من. گفتم: «چرا اونجا وایسادی؟» لبخند زد. «دارم تماشات میکنم» «خوابم نمیبره.» «پیدا » آمد تو و نشست لب تخت. گفت: «تو هیچی نخوردی.» «چرا، همه چیز خوردم.» پاهایش را انداخت روی هم و دستانش را دور کنده پا حلقه کرد. گفت: «صبح، وقتی رسیدم، اول هر کاری کردم، در باز نشد. فکر کردم شاید قفلو عوض کرده ی» سرم را گذاشتم روی لبه چوبی بالای تخت.
گفتم: «تا حالا شده ازخستگی زیاد خوابت نبره؟» سر تکان داد. گفت: «یه وقتهایی که از یه جای شلوغ برمیگردم،همین طور میشم. اصلا خوابم نمیبره. همه اون صداها تا مدتها تو مخ مه.» دستش را کشید روی تخت. به آینه نگاه کرد و بعد به پنجره بالای تخت. گفت: «دیشب بعد از تلفن تو، دلم میخواست میرفتم تو پارک کنار خونه مون قدم بزنم.» گوشه روتختی را گرفت و کشید طرف خودش.
«حتی پا شدم که لباسهامو بپوشم، ولی دلم نیومد» خودم را بالاتر کشیدم. حالا گردنم روی چوب بود. گفتم : «چرا؟» «فکر کردم یاد روز آخر میافتم. همون دفعه که با هم رفتیم نشستیم رو اون تابهای کنار استخر. یادته که؟» سر تکان دادم «میخوای پرده رو کنار بزنم؟» «نه، این طوری بهتره» روتختی را جمع کرد پایین تخت. گفت : «ساعت یازده شب بهت تلفن کردم» چیزی نگفتم. دیگر سردی چوب را پشت گردنم حس نمیکردم.گفت: «چند بار پشت سر هم بهت تلفن کردم» «دوشاخه رو کشیده بودم. میخواستم بخوابم.»
«تو که گفتی دیر خوابیدهای!» «خوابم نبرد. واسه خاطر همین هم پاشدم کار کردم. هنوز نصف اون برگهها رو میز ناهارخوری یه.» موهای قهوه ای رنگش را پشت سرش جمع کرد. با دست نگه شان داشته بود. گفت: «دیشب یه عالم خوابهای عجیب غریب دیدم.» موها را با کش بست. دستش را گذاشت روی نرده چوبی پایین تخت و به آن لم داد. گفت : «شبیه خوابهای تو بود.» داشت به من نگاه میکرد.
منتظر بود چیزی بگویم. بپرسم چه خوابی دیده. بعد شروع کرد به تعریف کردن. گفت خواب دیده دریک جایی شبیه قطب شمال بوده. همه جا پر از برف بوده. بعد یکدفعه میان آن همه برف چشمش افتاده به یک عده که دور هم ایستاده بودند، دور یک آتش خیلی بزرگ. نزدیک شان هم خانه ای چیزی بوده. از همان خانهها که اسکیموها با یخ درست میکنند. «تو هم میون شون بودی. یکی از اون پالتوهای گنده پشمیتنت بود. جدی میگم.» «جالبه.»
«جدی میگم.» لبخند زد. «یعنی، راست شو بخوای، فقط حس کردم تو میون شونی.»«تو کجا بودی؟» «نمیدونم. انگار همون جا بودم، چون خیلی سردم شده بود.داشتم شماها رو از دور نگاه میکردم.» نگاهش به من بود. «یه دفعه همه چی ریخت به هم. شماها شروع کردین به دویدن.نفهمیدم چی شد. همه ریختن به هم.
خیلی ترسیده بودم » یکدفعه ساکت شد. نفهمیدم برای چه سرش را چرخاند طرف در.گفت: «استریو خاموش شد؟» «لابد برق رفته. بعد چی شد؟» «نمیدونم. انگار یه خواب دیگه دیدم. چیزی یادم نمیآد. نه،صبر کن!» گردنم حسابی درد گرفته بود. خودم را بالاتر کشیدم. حالا پشت سرم به دیوار بود. شبنم گفت: «داره یه چیزهایی یادم میآد.» خیره شده بود به جایی روی زمین. داشت فکر میکرد. بعد رو کردبه من.
«فقط یادمه تو یه جایی شبیه تونل بودیم. اونجا هم پر از برف بود. اصلا انگار همه دنیا رو برف گرفته بود. حالا که دارم فکر میکنم میبینم تو هم بودی. واقعا بودی. قشنگ یادمه.» روی پیشانی اش چندتا خط عمیق افتاده بود. «کلاه تو کشیده بودی رو سرت. داشتی دنبال یه چیزی میگشتی.» گفتم : «چی؟» «نمیدونم. همه ش داشتی راه میرفتی. بعد یه دفعه غیبت زد» «تو چه کار میکردی؟» «نمیدونم.
فقط یادمه سردم بود. یه دفعه تموم چراغهای تونل هم خاموش شد. همه جا تاریک شده بود. انگار که تو قبر باشی.» خم شد.هر دو دستش را کشید روی زانوانش. گفت : «چند بار صدات کردم.بعد از صدای خودم بیدار شدم » پاهایم را جمع کردم. دستهایم را روی شکمم توی هم حلقه کردم. بلند شد آمد نشست کنارم دستش را گذاشت روی شانهام. گفت: «اون پیرمرده رو تو پارک یادت میآد؟ همون که داشت با زنش بدمینتون بازی میکرد؟» «کدوم پیرمرده؟» «همون بار آخرو میگم.
که بعد از تابها، رفتیم نشستیم کنار استخر. یادته ؟» سر تکان دادم. گفت: «یادته چقدر بالا میپرید؟ انگار نه انگار که هزار سال شه.» داشتم فکر میکردم. با زنش ایستاده بودند کنار استخر، مقابل هم. هر دوشان کفشهای اسپرت سفیدرنگ به پا داشتند. زن فقط راکت را گرفته بود بالای سرش. تکان نمیخورد. مثل مجسمه ایستاده بود سرجایش.
حتی وقتی توپ میافتاد کنارش، پیرمرد میدوید برش میداشت. «دیشب، نصف شب یادشون افتاده بودم.» گفتم : «مطمئنی دیشب زیاد شام نخورده بودی؟» «فکر کن تموم مدت پیرمرده داشت با اون شکم گنده ش بالا و پایین میپرید. تازه وقتی نشستن، پیرمرده دو ساعت داشت کف پای پیرزنه رو دست میکشید.» خندید. بعد ساکت شد. دستش را گذاشت روی دستهایم.گفت: «کاش دیشب پیشم بود.»
سردی انگشتانش را روی دستهایم حس میکردم. «اگه پیشم بودی، با هم پامیشدیم میرفتیم تو پارک. میرفتیم مینشستیم کنار همون استخر.» چیزی نگفتم. دستانم را از دستش بیرون کشیدم و گذاشتم پشت سرم. چند بار گردنم را به چپ و راست چرخاندم.
شبنم زل زده بود به آینه. بعد پاهایش را گذاشت روی تخت و زانوانش را بغل کرد. هردومان از توی آینه پیدا بودیم. یکدفعه رو کرد به من. گفت: «میدونی میخوام الان چه کار کنم؟» «میخوای چه کار کنی؟»
«میخوام پاشم برات کیک درست کنم. تا یه چرت دیگه بزنی، یه کیک خوشمزه کاکائویی واسه ت درست کردهم »
«فکر نکنم خوابم ببره» «میخوای نریم سینما. اگه تو بخوای، به همش میزنم» گفتم: «نه، میریم.»
بلند شد. نگاهش به پنجره بود. احساس کردم میخواهد چیزی بگوید. منتظر بودم. نگفت. از اتاق بیرون رفت. من از جایم تکان نخوردم. گردنم را چند بار به این طرف و آن طرف چرخاندم. دستهایم را گذاشتم پشت سرم، به دیوار. دوباره از بیرون صدای آهنگ بلند شد. صدای ظرفی چیزی را هم شنیدم. میخواستم باز دراز بکشم که شنیدم صدایم میکند. پاشدم رفتم طرف آشپزخانه.توی درگاه ایستادم. داشت توی ظرفی شیشه ای تخم مرغ میشکست. گفت: «من یه بسته بیکینگ پودر گذاشته بودم تو این قفسه.» با سر به قفسه کنار دست شویی اشاره کرد. گفتم: «اگه باشه، همون جاس.»
«نبود. گشت.» قاشق را گذاشت کنار ظرف. چندتا قفسه دیگر را هم باز کرد و داخل شان را نگاه سرسری انداخت. «تو ندیده یش؟» «اصلا نمیدونم چه شکلی هست» گفت: «میری برام یه بسته بگیری؟هان؟»
سر تکان دادم. برگشتم توی اتاق. پیراهنم را عوض کردم و باز رفتم مقابل آینه. به صورتم دست کشیدم. زیر چشمهایم گود افتاده بود. انگشتهایم را کشیدم زیر چشمهایم و بعد چشمم به روژ سرخ افتاد. برش داشتم. خواستم باز درش را باز کنم و به نوک سرخ باریکش نگاه کنم، اما گذاشتمش روی میز، همان جا که بود. دکمه شلوارم را بستم و از اتاق بیرون آمدم. وقتی داشتم بند کفشهایم را میبستم، دیدم آمد ایستاد کنار در.
گفت : «میخوای اگه خستهای، من برم؟»
سرم را به نشان نفی تکان دادم و بعد از پلهها پایین رفتم. ماشین را جلو حیاط خانه مقابل پارک کرده بودم. قفل زنجیر را بازکردم و سوار شدم. از کوچه بیرون آمدم و بعد تا سر خیابان رفتم. جلو سوپر بزرگ نزدیک اتوبان نگه داشتم. چیزی را که میخواست خریدم و برگشتم توی ماشین. روشنش کردم و راه افتادم. یاد صحنه ای افتادم که دراکولا در آن مشغول خواندن نامه مینا است. نوشته بود دارد با نامزدش به جای دوری میروند و دیگر هرگز او را نمیبیند.
دراکولا شروع میکند به گریه کردن. بلندبلند هق هق میزند و باز به شکل اول برمیگردد، به شکل هیولا. بعد بلند میشود، دستانش را به سمت آسمان دراز میکند و فریاد میکشد. از فریادش، طوفان میشود وهمه شمعها خاموش میشوند. همان جاست که تصمیم میگیرد مینا را از جنس خودش کند. همان جاست که راه میافتد دنبال شان تاگیرشان بیندازد. پیچیدم توی کوچه. ماشین را گذاشتم مقابل خانه و رفتم تو.
گفت : «میخوای اگه خستهای، من برم؟»
سرم را به نشان نفی تکان دادم و بعد از پلهها پایین رفتم. ماشین را جلو حیاط خانه مقابل پارک کرده بودم. قفل زنجیر را بازکردم و سوار شدم. از کوچه بیرون آمدم و بعد تا سر خیابان رفتم. جلو سوپر بزرگ نزدیک اتوبان نگه داشتم. چیزی را که میخواست خریدم و برگشتم توی ماشین. روشنش کردم و راه افتادم. یاد صحنه ای افتادم که دراکولا در آن مشغول خواندن نامه مینا است. نوشته بود دارد با نامزدش به جای دوری میروند و دیگر هرگز او را نمیبیند.
دراکولا شروع میکند به گریه کردن. بلندبلند هق هق میزند و باز به شکل اول برمیگردد، به شکل هیولا. بعد بلند میشود، دستانش را به سمت آسمان دراز میکند و فریاد میکشد. از فریادش، طوفان میشود وهمه شمعها خاموش میشوند. همان جاست که تصمیم میگیرد مینا را از جنس خودش کند. همان جاست که راه میافتد دنبال شان تاگیرشان بیندازد. پیچیدم توی کوچه. ماشین را گذاشتم مقابل خانه و رفتم تو.
آهسته از پلهها بالا رفتم. جلو پاگرد طبقه دوم چشمم افتاد به پاکت نامه که هنوز روی جاکفشی بود. لحظه ای مکث کردم. گوش کردم ببینم کسی توی آپارتمان هست یا نه. هیچ صدایی نمیآمد. باز به جاکفشی نگاه کردم و بعد بقیه پلهها را بالا رفتم. جلو در آپارتمانم ایستادم. به بسته سفیدرنگ بیکینگ پودر نگاه کردم. شبنم را مجسم کردم که ایستاده بود کنار میز وسط آشپزخانه و داشت تخم مرغها را هم میزد. منتظر بود بسته را ببرم تا برایم کیک درست کند، کیک کاکائویی. یکدفعه صدای آهنگی به گوشم خورد. از همان نوار کاستی بود که با خودش آورده بود. شانه ام را تکیه دادم به دیوار. داشتم به صدای آهنگ گوش میکردم.